این صدای پا که می اید زدور 

                                افکند بر هستیم یکباره شور

می شناسم این صدای پای اوست

                                   طرز ره پیمودن زیبای اوست



تاريخ : یک شنبه 6 بهمن 1398 ا 13:15 نويسنده : رحی ا

این روزهای برای گریه کردن باران را بهانه نمیکنم ....دیگر وقتی قاصدکی روی شانه ام مینشیند سراغ توروا نمیگیرم ...دیگر وقتی دلم بیقرار میشود پنچره را باز نمیکنم......امشب همه چیز روبه راه هست همه چیز آرام است آرام.....باورت میشود ....؟

دیگر یاد گرفته ام شبها خوابم..با یادتو...دیگر نگرانم نشو ...

یادم گرفته ام که چگونه بی صدا گریه کنم...

یادگرفته ام هق هق گریه هام روچگونه با بالشتم بی صدا کنم ....تو نگران نشو ....

دلم یک دیوار میخواهد تا حرفهایم را برآن حک کنم وبگویم از عشق که چه درد بزرگی است کاش میدانستی چندیست زمان برایم به سختی میگذره کاش میدانستی ..... 



تاريخ : شنبه 20 آبان 1396 ا 23:6 نويسنده : رحی ا

بنام اوکه سمیع علیم ست

روزی خواهم رفت......

شایدهم شبی......

کسی چه می داند .....

درفصل وساعتی مقررکه شایدتنها مراد این دل بی مرادم باشد ....

"پاییز"

مگر فرق میکند که کی باشد ؟؟؟

شاید ان روز اماج برف باشدودل  اسمان مانند هوای دل من سرد بارانی باشد....

یاشاید ظهری گرم و عطش الود ....

شاید وزش بادهای پاییزی برگهای خشک را به دیدارم دعوت کند ....

نمی دانم..........

لیک میدانم بعداز مرگ من میراث من دندان گیر نیست !

از دار دنیا دلی داشتم که انقدر درد الود ست وخون بار که حتی به فاتحه ای ان را نمی خرند ......

خانه ام کلبه ی پاییزی.....

ازان کلبه فقط شبهایش  به یادگار مانده که زیر نوری کم در دفتری با جلد قرمز تنهایم را نوشته ام .....

با قلبی چاک چاک .....

 



تاريخ : دو شنبه 1 آذر 1395 ا 11:17 نويسنده : رحی ا

اولین بار که از پاییز نوشتم از لحظه به لحظه دیدار تو نوشتم از عشق از غم دوریت از نبودنت نداشتنت مینوشتم بودنت را با تمام وجود میخواستم اما وقتی اومدی پاییز زندگیم زیباوپراز عشق شد ونور امید بر زندگیم تابید ......اما تمام ان خوشیها زود گذر بودن عمرشان به اندازه همان عمر پاییز بود ووقتی عمر روزهای خوش من تمام شد فصل سرد زمستانی من شروع شد وهرشب دراین سرمای تنهایی خود مانند کودکی که از نداشتن لباس گرم برخود میلرزید من هم از سرمای نبودن تو بر خود میلرزم ....



تاريخ : یک شنبه 30 آبان 1395 ا 20:8 نويسنده : رحی ا

سلام 

دوستان خوب ودوست داشتنی من دوباره اومدم اما با فصلی جدید وحرفهای ناگفتنی....



تاريخ : یک شنبه 30 آبان 1395 ا 19:54 نويسنده : رحی ا

دیشب باخدادعوایم شد...باهم قهر کردیم 

فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد .....

رفتم گوشه ای نشستم .....

چند قطره اشک ریختم و...خوابم برد ....

صبح که بیدارشدم ....

مادرم ...گفت...

نمیدانی از دیشب تا صبح .....چه...بارانی بارید....



تاريخ : یک شنبه 30 آبان 1395 ا 19:50 نويسنده : رحی ا
شب عمیق آست .روز از آن هم عمیق تر.غم عمیق آست وشادی از آن هم عمیق تراست دیگر یاد نمی دهم در جایی این سخن را خوانده باشم ویا خود در جای نوشته باشم این سخن را خیلی دوست دارم اما... میخواهم از غم بنویسم ازغم که وقتی به آن میدان بدهی سرکش وعصیان طلب میشود ولگا م پاره میکند و سربه طغیان میگذارد هرچقدر که به غم میدان بدهی میدان میطلبد ومیدان بیشتر بیشتر... هرقدر در برابرش کوتاه بیایی قد میکشد وسلطه میطلبد وله می کند ... در زندگی لحظاتی سخت وطاقت فرسازودرداورجود دارد که برای گذر ازاین لحظات باید ضربه بخوری بشکنی ... روزگار من هم پراز غم شده غمی که قلبم راله کرد وچشمان را...این غم را توبه من دادی آری تو..

تاريخ : دو شنبه 18 خرداد 1394 ا 1:40 نويسنده : رحی ا

 میترسم از روزی که تو اخرین تماست بگی دیگه فراموشت کردم بگی عاشقی دروغه وهرچی

گفتم فقط یه هوس بود وای وای دلمو چه ساده باختم به نگاه پرفریبت میدونی چه اتیشی

میسوزونه اون دوتا چشم نجیبت دیگه حرمتی نذاشتی واسه این دل دیوونه دلمو شکستی اینو

فقط یادت بمونه بعد رفتن تو دیه جای واسه موندن ندارم  ای .....غریبه ......رفتنت نه دروغه نه

فریبه رفتنتو به خدا میسپارم بس ....

برو دیگه کاری باهات ندارماز خیر عشق تو دیگه گذشتم تو صف هر چی ادم بی وفاست یه جا

بگیر اسم توام نوشتم  خدا کنه یکی بیاد  یه روزی حالتو یک جور بگیره بسوزی که قدر عشق

من تو بدونی چشمبه چشم هر عاشقی ندوزی من که ازت نمی گذرم می دونی تورو به اون بالا

سری سپردم یادم میاد همون روزای اول گول نگاه و سادگیت خوردم .....بس 

 

 



تاريخ : جمعه 10 مرداد 1393 ا 13:1 نويسنده : رحی ا

امشب شب دل کندن من از دل سنگه

 

قصه تلخ سکوت و اشک تلخ دل تنگه

 

درو دیوار اتاقم.. رنگ بیرنگیه مرگه..

 

نفرت عجیب چشمات به دلم مثله تگرگه

 

بی صدای زنگ سازت میخونم تاصبح چشمات

 

میشنوی ترانه هامو؟ دل شیشه ایم چه تنگه..

 

میبینی چه بی تفاوت سرخی گونه خیسو...

 

حیف این اشکای گرمم گناه دل که تنگه...

 

چشمای امید روزام همیشه پای تو بوده

 

چه دلی..عجب امیدی همینه همیشه تنگه...



تاريخ : جمعه 10 مرداد 1393 ا 12:46 نويسنده : رحی ا

گوش جان باخته ام گوشه یِ دِنج اتاقم و به صدای تو که ارام ارام و با حوصله از ان طرف

گوشی باخستگی برایم حرف ها را می نشانی کنار هم ...

نگاه می کنم خودم را که چگونه انگار شعف کودکانه دارم از با تو بودنم...از ان ذوق های ناب

عمیق کودکانه که بزرگتر که می شویم اکثرا دیگر هرگز به همان خلوص اول تجربه نمی کنیم!

کنی یا نه همان شعف می دود زیر پوستم هر بار...هر بار که حرف می زنیم. امشب را دیگر از

تنگنای همان چیز غریب...از هزارتویه همان اندوهی که ریخت تویه صدایت..شروع کرده ام به گفتن..

صدای اهنگ را که بلندتر می کنی و می گویی: این یکی را گوش کن مریم دیوانه کننده است..!

من پلک ها را تویه تاریکی رو به روی مانیتور کم نور طوری ارام می گذارم روی هم و سکوت می

کنم..که انگار نمی خواهم بفهمی تُن گرمِ صدای تو طناب بلندی است که انتهایش به دل من

وصل می شود..و درونم را دلنشین می لرزاند و مقطع مقطع دیوانه ام می کند...

مرد...راستش را بخواهی حس می کنم عمری است بی وقفه مست توام  بی انکه می نوشیده

باشم مستم مست تو ....

 حالا تو خوابی و من...اغتشاش موهایم را روی بالش سفید رها می کنم در تمنای شبی خواب

الود طولانی در اغوشت..

 



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 16:1 نويسنده : رحی ا

اخ!

همیشه حسی از تو در من هست که برای رسیدن به کَمی ارامش بغض هایم را به تاخیر بی

اندازد..تا من در تاریکیِ ترسناکِ سردِ اتاقم تکیه دهم به جای خالی تو...راستش دیگر انقدر محو

شده ام انگار که در حجم سنگین نبودن تو جوشیده باشم! عجب توصیف دردناکی از حل شدن در

غمت..باور کنی یا نه نشسته ام این گوشه تا با تو حرف بزنم ولی نمی دانم کجا هستی و نمی

خواهم فکر کنم ......

من ان نگاهت را می خواهم که در امتداد رد نگاهم بدود..بعد مکث کند تا گرمای شانه هایش را

به روی لُختی بی کـَسی شانه هایم بکشد....بگوید:تمام شد عزیزم..تمام شد بعد این همه 

مدت..دیگر نه بگویی نه من بپرسم. فقط پایان برسد این درد!!

 حال می گذرد انگار به چشم می بینم شکیبایی ام را که ارام ارام می میرد...سردم است.

بغض دارد خفه ام می کند..لب هایم را می گزم. نمی خواهم اشک هایم سرازیر شوند..کسی

اما در درونم گریه سر می دهد بلند بلند...

خالی و بی رمق لَم می دهم به شانه های تو...جای مُمتد خالی شانه هایت که دیوار بلند کنار

تختم است..!دلم یکهو می ریزد..برایت شور می زند..می دانم که بی دلیل نیست....چه می

گفتم؟ یادم رفت! خدایا خوب باشد فقط همین..وگرنه میدانی که تا صبح بیچاره می شوم با

نگرانی و شماره ای که نمی توانم به ان زنگ بزنم...



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 15:7 نويسنده : رحی ا

خیال هرشب من برای تو .....

یک خدایی همین حوالی بوده حتما و داشته عمیق...عُمق نگاه مرا تماشا می کرده همان

لحظه ای که داشتم تو را نگاه می کردم. بعد دست گذاشته زیر چانه هِی فکر کرده به

من...دیده که گرمای دست های تمام پسرکان زمین قد ان لحظه ی کوتاه لمس دست هایت

تویه مغازه نشدند برایم..دیده چگونه خیالت را با خود به خواب می بردم همه شب...به تخت

خواب و ان آرامش گاه گاهی درونم تنها معجزه ی نگاه تو می توانست باشد

اینکه دَم دَم های پاییزکه شده بود درد روحی ام چگونه سر و کله اش پیدا شد و من شدم

همان مجنون دفن شده تویه کتاب هایی که دیگرهیچ کس نمی خواندش! خدا مدت هاست

راهی که من برای "من" بودنم انتخاب کرده ام را مات نشسته به تماشا...

حالا شاید او بود که عاقبت یکی از شبهای ابان ماه ایمان اورد که شده ام رنگ به رنگ خاطرات

همان پاییزی که رسیدن بهار درست جایی که  از یادش رفت که رفت...

پنجره را باز می کنم...می گذارم سوز که پشت در ایستاده بود تمام شب بیاید تو..تو باز تا

مرزهای من هجوم می اوری تا خاطرات را با خود راه بیاندازی به پرسه زدن درون دالان های تو

در تویه درونم/ باد پرده را بالا می برد/ پوست عریانم یادش می اید خنکی هوای صبح پارک اب

داده شده را. ان تاریک و روشن هوایی که چشم هامان پی هم می گشت هم دیگر را که پیدا

می کرد بعد جوری ارام  می گرفت انگار به چیزی درون دیگری تکیه کرده است. ان وقت هایی 

که جدول ها را پشت بهم می رفتیم و "فاصله" بینمان یک هجای بی مفهوم خالی از ‌آوا بود که

برای ترجمه اش هم بغض می کردیم!

می دانم که خاطرت نیست..رفته بودیم ته ان سرازیری...انجا که بی شک دنج ترین گوشه ارام

این دنیاست...هنوز هم صدای خشک برگ های قرمز نارنجی و کبودی که رقص کنان از درخت

های بالا سرمان می ریختند رویمان تویه گوشم است...اولین بار بود دست های خُنکت راهشان

را می گرفتند از پشت کمرم تا لای موها . همان جایی که می خواستی هزار سال در هزار تویه

پیچ خورده اش گم شده بمانی..صدایمان از لا به لای درخت ها می گذشت و باد بود که می

پیچید تویه نگاهت که از ته جان می دوختی به من...تو را بیشتر به اغوش می کشیدم...

گرم می شدیم گرم می شدیم گرم.....

خسته و خیس و خندان که بالا می رسیدیم باز اغوش محکم و بوسه های تو بود روی نیمکت

کناری..چشم ها را می دوختم به تو.. نفس هایت شکل بخارهایی نرم و سفید یکی می شد با

نفس های نصفه نصفه ام از هیجان..عشق..

زانو ها را جمع می کنم... سعی دارم بفهمم خدا دقیقا ان موقع کجا بود که ندید انقدر خالصانه

خواستن را...بی پسوند و پیشوند..بی هیچ اضافه... هم را واقعا برای خود هم می خواستیم..نه

پول این وسط بود نه ماشین نه شرایط نه ظاهر نه تیپ..هیچی..هیچی..

 دیگر ایمان اوردم که "هیچ" گاهی لبریزترین کلمه دنیا می شود..

انقدر که می توانم این انتها را با ان رها کنم...

 



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 14:55 نويسنده : رحی ا

شبا تا صبح خوابم نمیبره اما...

همیشه دوست دارم سرشب خاموشی بزنم.

خونه روتاریک کنم وتو تاریکی بنشینم.

آخه دل که تاریک باشه بازتاریکی راحت تر اخت میگیره.

دوست دارم تواون تاریکی بنشینم و به تو واندک خاطراتت فکر کنم!

میدونم، ماباهم خاطره ای نداریم.

شاید این به عقیده تو درست باشه!

ماتاحالا باهم بیرون نرفتیم،تومنو برای ناهار به رستورانی دعوت نکردی.

برای تولدامون به کافه نرفتیم و بایه کیک کوچک حضورمون و جشن نگرفتیم.

یاحتی یکبارم دستای همو لمس نکردیم و...

آره همه این ها درسته،ماهمچین خاطره هایی نداریم،اما...

برای یه عاشق درمونده مثل من تمام لحظاتی که عکس تورو اسم تورو تایپ تورو حرفای تورو دیده یه دنیا خاطره هست

هرجای این دنیا دیدت براش شد خاطره!

تمام خاطرات ماشده یه دیدار گذری ازیه گذرگاه!

این دیدارهای ناگهانی از تمام عاشقانه های جهان پرشور و شوق تراست.

حال من خراب است و فقط فکرتو تسکینش میدهد.

توخوب ازحال گرفته ام خبر داری وچشم بسته ازکنارم میگذری!

غرورخوب است اما مقابل من بهینه استفاده کن.

ظرفیت من کمترازانچه که توفکرمیکنی است،نه خودت را گول بزن نه مرا!



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 14:26 نويسنده : رحی ا

ديگر برايم فرقي نمي‌کند. حتي اگر تو با کوله‌ باري از شکوفه‌هاي بهاري بيايي و در خانه قلبم را بزني، جوابي برايت ندارم.

بين تو و همه آن غريبه‌ها در نظرم فرقي نيست. جلوتر بيا. خوب نگاهم کن. اين چهره خسته، چهره همان فرشته مهربان توست.

اين صداي لرزان... اشتباه نکن. اگر در سيم تلفن صدايم خنده‌آلود است؛ فکر نکن که ذهنم همه دلبستگيهاي قديمي خود را به

فراموشي سپرده است. هرگز... هرگز منتظر نباش که روزي ببيني قلبم سنگ شده است.

 اگر صدايم را با خنده رنگ مي‌زنم همه‌اش بازيگري است دست خودم نيست. ..........

 

اين روزها براي همه دنيا نقش بازي مي‌کنم. دست خودم نبود عزيزم، من نمي‌خواستم دوستت داشته باشم. انگار يک نيروي ماورايي

مرا مثل يک عروسک کوک مي‌کرد که عاشقت باشم. صدايت را زيبا بشنوم و چهره‌ات را دلربا ببينم. دست من نبود. تو از من کار محال

مي‌خواستي. اگر قرار بود عشق تو را از قلبم حذف کنم خدا زير سؤال مي‌رفت. آخه مگه يادت رفته که تمام اين ماجرا را او خط به خط

با دست خودش طراحي کرد. تو از من چه توقعي داشتي؟ و چه توقعي داري؟...

 خودت هم خوب مي‌داني که راست مي‌گويم. مگر تجربه نکرده بودي که تا از من مي ‌بريدي مثل مرغ پرکنده مي‌شدي و دوباره به

سويم برمي‌گشتي. تو از من کاري را مي‌خواستي که حتي خودت قادر به انجام آن نبودي...


اکنون چشمهايت را باز کن. اين منم. آنگونه‌ که تو مي‌خواستي شده‌ام. به آن چيزي که مي‌خواستي رسيده‌ام. بين تو و همه آن

غريبه‌ها فرقي نمي‌بينم. از زمين و زمان بيزارم. کاش خدا را زير سؤال نمي‌بردي همسفر!...



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 14:18 نويسنده : رحی ا

میگن پازل دل یکیو بهم زدن هنر نیست...هروقت تونستی با تیکه

های شکسته پازل دل یه نفر  یه

عشق جدید واسش بسازی هنر کردی...

درسته اما مگه آدم بخواد هنرمند باشه ممکن نیست پازل دل

خودش بدجوری شکسته باشه...

اون موقع  یه هنرمند با یه پازل شکسته میتونه پازل شکسته یکی

دیگرو جمع کنه....

پس سهم هنر مندا از این دنیا و پازل دلشون چیه؟؟...

کی میخواد از پازل شکسته اونا عشق تازه بسازه؟



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 12:50 نويسنده : رحی ا

اگر در خواب می دیدم غم روز جدایی را 

به دل هرگز نمی دادم خیال آشنایی را 

........................................

من هنوز از بازی کلاغ پر می ترسم 

میترسم بگویم توو

وتو آرام بگویی پررررر....!!!

........................................

خدایا 

ن یه حرفی ن یه چیزی ....!!!!

نکنه توهم مارو بلاک کردی هی .....!!!!1



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 12:23 نويسنده : رحی ا

حکایت ما آدمها .........

حکایت کفشاییه که اگه جفت نباشه ....

هر کدومشون هر چقدر شیک باشه .....

هر چقدر نو باشه .....

تا همیشه لنگه به لنگه اند .....

کاش خدا وقتی آدم ها را می آفرید ......

جفت هر کسی رو باهاش می آفرید ....

تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها ....

به اجبار خودشون رو جفت نشون نمی دادند ......

ای کاش .......



تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393 ا 13:13 نويسنده : رحی ا

تکرار همه چیز در  دنیا خسته کننده است .

اما تو مثل نفس هستی وتکرار دیدتو تضمین زندگی من است 

دوستت دارم به تکرار همه ثانیه روزت مبارک عشق من 

عشق من دوستت دارم تا ابد ابد 

دوست دارم دوستت دارم

........................................................

درصفحه ی شطرنج زندگی شاه دلم مات مهربانیت گشت 

با آسمانی ترین احساس وتقدیم هزاران بوسه 

وهزاران گل مریم  می گوییم دوستتت دارم 

عشق من روزت مبارک 

دوست دارم دوست دارم 



تاريخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393 ا 13:59 نويسنده : رحی ا

سلام 

امشب دلم خیلی گرفته خیلی فکر میکنم به اخر خط رسیدم این خط چیه ؟؟

خط زندگی یا خط دوست داشتن یا خط امید به فرداهای روشن یا خط....

نمیدونم فقط اینو میدونم داغونم حالم بده یه چیزی تو گلوم گیر کرده که داره منو خفه میکنه 

چقد زود باور بودم وقتی بهم گفت تا اخرش باهمه گفت نمیخواد اشکی از چشمام بیاد یا هزار حرف دیگه 

به خودم می بالیدم که اره من دیگه تنها نیستم یکی هست که میتونم بهش تیکه کنم یکی هست که تو سربالای و سراشیبی زندگی باهامه 

اما حالا چی ؟؟؟؟

باز تنهام تنهای تنها کاش هیچوقت این امید تو دلم نپرورانده بودم که روزای خوشی نزدیکه که حالا اینجور تو شوک ناباوری بمونم 

خدایا این تنهایی رو هیچوقت از کسی نگیر بزار همه بنده هات تنها باشن حتی اگه خودشون هوای دونفره شدن زد به سرشون ازت خواستن بهشون نده نده نده ......

خدایا تنهایی کسی رو ازش نگیر که اینجوری داغون بشن مثل من ...

خدایا خسته ام خسته ام .....

 



تاريخ : یک شنبه 21 ارديبهشت 1393 ا 21:6 نويسنده : رحی ا

رد اشک ا را تا ابرهای آسمان جستجو کن و آسان نگاهت را از ابرها مگیر . من حرف های نا گفته ای را در میان ابرها دیده ام. حرف هایی که اشک شده و اشک هایی که همراه آب های بخار شده دریاها به بالا رفته اند .

به آن ابر کوچک نگاه کن شاید آن حروف مبهم یا جمله ای سست به وقت دعای سحر هرگز بر زبان نیامد اما با خود نیازی را داشت که آن آدم دور یا نزدیک آن را با خدایش در میان گذاشت .

تنها خدا می داند که هر ابر راز دار چند آدم است . شاید آن روز که تو ندیدی خدا حرفهایت را از میان ابرها بیرون کشید تا آن طور که می خواهی شود !!

تو حتی گریه ات را دست کم نگیر . بفهم که چه حرف های ناگفته ای را درون اشک هایت می ریز و به آسمان می فرستی چه کسی باور می کند که آسمان پر از کلمه است ؟؟

حود من چقدر با ماه حرف زده ام وچند بار با نگاه به ستاره ها چیز هایی گفته ام که شنیده اند  من حتی وقتی آسمان بارید بعضی حرف ها به دریا ریخت و ماهی ها آن را قاپیدند وعوض  شدند !!

مواظب حرف هایت باش بگذار ماهی ها با حرف های ما عاشق شوند 

من دیده ام که وقتی آسمان بارید بعضی رازها واشک ها به زیر خاک رفتند ودر ریشه آن گل سرخ یا همین بید مجنون که تورا عاشق کرد جاگرفتند .

مواظب حرف ها واشک هایت باش وباور کن سمان . زمین دریا ماهی ها ستاره ها وهمه جا گوشه ای از تو را در خود دارد 

من فرشته ای می شناسم که کارش جمع کردن حرف های نا گفته ی آدم هاست .حرف هایی که هر کلمه اش شاید در گوشه ای از این هستی افتاده باشد 

من اورا دیده ام که حتی رنگ نگاهت را وقتی گریه می کردی درون سبد حرف هایت ریخت تا با مهربانی آن را به خدا نشان دهد 

من دیده ام آن فرشته چطور برای کامل کردن جمله ای که خدا از پیش آن را می دانست دره ای مه آلود را جستجو کرد و به انتظار نشست که آن ماهی  عاشق فقط یک حرف تو را در بازدم به دریا پس دهد 

تا جمله ی نیاز دل تو را کامل کند شاید دعایت مستجاب شود 

مواظب حرف ها و اشک هایت باش نگذار آن فرشته ی مهربان خسته شود !!!!

مواظب باش ......



تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 ا 13:30 نويسنده : رحی ا

گهگاهی که دلم میگیرد با خود می گویم :به کجا باید رفت ؟

به که باید پیوست ؟

به که باید دل بست ؟

به دیاری که پر از دیوار است !!

به امینی که امانت خوار است !!

یا به افسانه ای عشق !!

گریه ام می گیرد که هیچکدام ....



تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 ا 13:21 نويسنده : رحی ا

نه می تواند فریاد بزند وگله ای داشته باشد

نه طاقت سکوت را دارد!

نه می تواند انتقام بگیرد نه طاقت گذشت رادارد !

نه می تواند فراموش کند نه طاقت مرور گذشته را دارد!

نه می تواند اشک بریزد نه طاقت بغض سنگین را دارد !

نگاه....بغض....اشک....حسرت....سوختن...درد

ودرد ودرد......!!!!!

خیانت دیده

و تلخ ترین خاطره اش

خنده دار ترین وشیرین ترین خاطره اش است ....



تاريخ : یک شنبه 14 ارديبهشت 1393 ا 15:42 نويسنده : رحی ا

ماسه ها فراموشکارترین رفیقان راه هستند 

پا به پایت می آیند 

آنقدر می آیند

که گاهی سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر می برند 

اما کافی ست تا اندکی باد بوزد یا خرده موجی بر خیزد

تابرای همیشه از حافظه ی ضعیف شان رد پایت پاک شود 

ما از نسل ماسه ها هستیم ...!!!!

ای کاش از نسل صدف ها بودیم ...

صدف هایی که به پاس اقامتی یک روزه تا دنیا دنیاست

صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه می کند 

ای کاش .....



تاريخ : یک شنبه 14 ارديبهشت 1393 ا 15:42 نويسنده : رحی ا

عشق چیست ؟

جز آنکه زن همدمی باشد برای مرد ومرد تکیه گاهی برای زن ؟؟؟

یعنی فهم و اجرای این نیم خط آنقدر سخت است که همه تنهایند ؟؟

گریهگریه



تاريخ : سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 ا 23:4 نويسنده : رحی ا

خسته ام 



تاريخ : یک شنبه 7 ارديبهشت 1393 ا 20:50 نويسنده : رحی ا

وای...امان از این نقطه چین ها که غوغا میکنه

حرف از تمام کردن نیست حرف از علت تمام شدن است.حرف از پایان دادن نیست حرف از چگونه پایان دادن است...راستی چطور باید به این رابطه ای که پایان مسیرش مشخص نیست پایان داد؟

چرا باید به خاطرات تلخ و شیرینی که در بادها ثبت شده خداحافظی کرد؟

چطور باید این عشق را پنهان کردواورا در قلب خفه کرد؟؟؟

وای که اگرعشق و احساس دوست داشتن نبودزندگی...

شاید از نظرمن زندگی بی معنا میشداما از نظر تو خیلی قشنگ میشد.

چون اگر احساس دوست داشتن نبودانتظاری هم در کار نبوداگر عشق نبودحسرت دلتنگی غرور دلشکستگی هم نبودوچقدر خوب بود که در نبود عشق و دوست داشتنانسان بدون دغدغه زندگی میکرد!

بدون دغدغه از دست دادن معشوق.بدون دغدغه اینکه روزی از معشوق خود جدا خواهد شد و فقط برایش حسرت ودل شکستگی باقی خواهد ماند.

ای کاش ناگفته هایم را درک میکردی.اگردرک میکردی شایدالان این لحظه ی تلخ نمیرسید.

شاید زندگی با عشق را تجربه میکردیم.اما....ما تو هیچ وقت نفهمیدی یک عاشق نباید حرف بزندومعشوق بشنود

بلکه معشوق باید با تمام وجودناگفته ها را درک میکرد.

درسته که نگفتم دوستت دارم.اما فکر کردم تو این رو میدونی.من نخواستم بفهمی دوستت دارم چون....

فکر این جارو نمیکردم که روزی قراره با حسرت و یه قلب شکسته ازت جدا بشم...اما چاره ای نیست...

ما نمیتونیم همدیگرو درک کنیم...مادو تا مال دو دنیای متفاوت هستیم.با ارزوهای مختلف...تو دور خودت یه حصار بستی.شاید برای خودت و برای قلبت یه حفاظ درست کردی.اما خیلی خوب نیست که دور قلبت حفاظ خاردارداشته باشی و با حرفات دل کسی رو که دوستت داره بشکونی...

تو همه ی پلهای پشت سرت رو شکستی.فرصتی برای جبران نمونده.دوست داشتم فقط یک بار فقط یک باربفهمی دوست داشتن به گفتن نیست...

تو مثل یه آدم غمگین هستی.آوای غمگینی که آوای تنهاییش دلم رو به خون میکشه و فریاد خاموشش در دشت بی کران زندگی ام پیچیده است.تو وازه ی غم را برای من به تکامل رساندی...آخه چرا؟؟

چرا غم؟بسه دیگه...به خودت بیا.

تو شنیدن حرفای منو نداری و زود از کوره در میری.انگار همه چیز برای ما به پایان رسیده...باید پیاده شیم گلم.قایقمون به گل نشست.اگه میتونستم با فریاد به همه میگفتم دوستت دارم...میگفتم از همون لحظه ی اول که نگاه گیر آشنای تو را دیدم.دل به مهرت بستم و همیشه با یادت روزهای لبریز از انتظار را به سر کردم.....

 


تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393 ا 12:20 نويسنده : رحی ا

دوباره تنها شده ام دوباره دلم هوای تو رو کرده

خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم

به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم

دوباره می خواهم به سوی تو بیایم تو را کجا میتوان دید

در اواز شب اویزهای عاشق در چشمان یک عاشق مضطرب

در سلام کودکی که تازه واژه را اموخته

دل می خواهد وقتی باغها بیدارند برای تو نامه بنویسد

و تو نامه هایم را بخوانی و جواب انها را به نشانی نیمه

گمشده ات بفرست ای کاش میتوانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم

وازگوشه های افق برایت اواز بخوانم کاش می توانستم همیشه از

توبنویسم می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه سرود قلبم

را نشنود می ترسم نتوانم بنویسم و اخرین نامه ام

در سکوتی محض بمیرد و تازه ترین شعرم به

تو هدیه نشود 

دوباره شب دوباره تپش های دل بیقرارم 

دوباره سایه ی حرفهای توکه روی دیوار روبرو می افتند 

دل میخواهد همه دیوارها پنجره شوند و من تو را میان

چشمهایم بنشانم دوباره شب دوباره شب دوباره خودکاری

که با همه ابرهای عالم پر نمی شود دوباره شب دوباره

تنهایی دوباره سکوت دوباره من و یک دنیا خاطره با تو



تاريخ : دو شنبه 25 فروردين 1393 ا 13:54 نويسنده : رحی ا

میروم با چشمهای خیس ، با دلی شکسته ، با دلی پر از درد دل و دلتنگی…

میروم اما بدان که رفتنم دلیل بر فراموشی و از یاد بردن تو نیست!

با چشمان خیس میروم و با دلی عاشقتر از گذشته میروم !!!!

ای نازنینم!!!!!
میدانم پیش خود ترانه دلتنگی را زمزمه میکنی و اشک میریزی و طاقت دوری مرا نداری،

اما بدان که تا چشم هایت را بر روی هم بگذاری می توانی مرا فراموش کنی ….

اشک نمی ریزم چون که غم این دوری در دلم بیشتر از همیشه شعله ور خواهد شد…

کاش میشد ارامش یابم اما مگر میشود از تو دور شد ارام شد؟؟؟؟

سفری که بازگشتی نخواهد داشت

کاش پایان این انتظار تلخ یک طلوع دیگر و یک دیداری شیرین بود….

برایت یک دنیا شعرهای عاشقانه نوشته ام ،

شعر هایم را میخوانم و به یاد تو هستم عزیزم…..

زمان دلتنگیم دفتر عشق را باز میکنم و با خواندن شعرهای عاشقانه ام دلم را خالی میکنم

دیگر باید رفت رفت رفت تا بیشتر از این ........



تاريخ : یک شنبه 24 فروردين 1393 ا 21:12 نويسنده : رحی ا

خداوند انسان را آزاد آفرید وعشق والا وحقیقی هرگز انسان را اسیر نمی کند بلکه بالهای پرواز را برای رفتن به جاودانگی در اختیار

انسان قرار می دهد  عشق هرگز ما را اسیر نمی کند ماخود را اسیر عشق  می کنیم در قالب و نوعهای متفاوت و مختلف ....

عشق آنقدر والاست که وقتی به آن رسیدی حسادت زیر پاهای توست .تو دوست داری همه انسانها پرواز کنند 

همه انسانها والا شوند همه انسانها زیبا و دوست داشتنی باشند 

وقتی که عاشق شدی وعشق واقعی در وجودت جان گرفت دوست داری که معشوقه ات خوشبخت باشد 

نیرومندوسرشار از زندگی...

ولو این که اگر تو در آینه هجران قطره قطره آب شوی بازهم قطره ها را به هم پیوند می دهی واز وجودت شمعی می سازی که دست

قنوت می گذارد همه هستی ام نثار بودنت و خوشبخت زیستنت باد 

اما وقتی شهوت هایی مزاحم جلوه گر شوند حریم عشق آلوده فنا می شود 

عشق از روح طلوع می کند هرچه ارتفاع واوج روح بیشتر باشد عشق هم بیشتر اوج می گیرد 

عشق همچون مرواریدی است که باید از مرواریدهای تقلبی وخر مهره ها جدا شود 

هر مرواریدی را لایق دریا نیست 

عشقی را می توان عشق خواند که دریایی زیستن را به هر قطره وجود آدمی گره آبی می زند 



تاريخ : شنبه 23 فروردين 1393 ا 11:4 نويسنده : رحی ا

امروز دخترک همسایه را دیدم :

که برای پنهان کردن وصله آستینش دستهایش را گاهی در جیب می کرد ویا سعی می کرد دست بسته راه برود 

می خواستم از دخترک بپرسم :چرا ؟

مگر وصله آستین تو بدتر از وصله دلت است دلی که با نامهربانی ها ونابرابریها هزاران هزار بار شکسته 

وقتی  یتیم شدی وقتی که همه با تحقیر ودلسوزی نگاهت کردند شکست تکه تکه شد 

ولی بازهم تکه ها را به هم وصله کردی به اشک دیده وبه آن سینه ونگذاشتی کسی وصله دلت را ببیند 

نخواستی گرد نگاهها و نیش زبانها چرکینش کند 

از دیدن وصله آستین چه باک دل که وصله دارد وصله آستین چه بها 

آنهایی که دلشان وصله نامردی نامهربانی ریا تهمت و بدبینی را دارد 

چشمایشان اگر به وصله پیراهن تو افتاد 

آسوده خیال باش که چشمهایشان بی فروغ ونگاهشان سیاه است 

بگذار همه بدانند وصله را خیاط بر لباس تو از جوانمردی ومهربانی زد 

ولی وصله دلت از نامهربانی ونامردی است 

تازه همه چشمها وصله را نمیبینند 

چشمهای بی وصله چیزهای بهتری می بینند 

شرافت صداقت و آدمیت را اما چه فایده !!!

دخترک همه نگاهها را وصله دار می دید 

وصله ای از طعنه  وصله ای از ترحم  وصله ای از برتری وصله ای از .....



تاريخ : شنبه 23 فروردين 1393 ا 11:3 نويسنده : رحی ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.