گوش جان باخته ام گوشه یِ دِنج اتاقم و به صدای تو که ارام ارام و با حوصله از ان طرف

گوشی باخستگی برایم حرف ها را می نشانی کنار هم ...

نگاه می کنم خودم را که چگونه انگار شعف کودکانه دارم از با تو بودنم...از ان ذوق های ناب

عمیق کودکانه که بزرگتر که می شویم اکثرا دیگر هرگز به همان خلوص اول تجربه نمی کنیم!

کنی یا نه همان شعف می دود زیر پوستم هر بار...هر بار که حرف می زنیم. امشب را دیگر از

تنگنای همان چیز غریب...از هزارتویه همان اندوهی که ریخت تویه صدایت..شروع کرده ام به گفتن..

صدای اهنگ را که بلندتر می کنی و می گویی: این یکی را گوش کن مریم دیوانه کننده است..!

من پلک ها را تویه تاریکی رو به روی مانیتور کم نور طوری ارام می گذارم روی هم و سکوت می

کنم..که انگار نمی خواهم بفهمی تُن گرمِ صدای تو طناب بلندی است که انتهایش به دل من

وصل می شود..و درونم را دلنشین می لرزاند و مقطع مقطع دیوانه ام می کند...

مرد...راستش را بخواهی حس می کنم عمری است بی وقفه مست توام  بی انکه می نوشیده

باشم مستم مست تو ....

 حالا تو خوابی و من...اغتشاش موهایم را روی بالش سفید رها می کنم در تمنای شبی خواب

الود طولانی در اغوشت..

 



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 16:1 نويسنده : رحی ا

اخ!

همیشه حسی از تو در من هست که برای رسیدن به کَمی ارامش بغض هایم را به تاخیر بی

اندازد..تا من در تاریکیِ ترسناکِ سردِ اتاقم تکیه دهم به جای خالی تو...راستش دیگر انقدر محو

شده ام انگار که در حجم سنگین نبودن تو جوشیده باشم! عجب توصیف دردناکی از حل شدن در

غمت..باور کنی یا نه نشسته ام این گوشه تا با تو حرف بزنم ولی نمی دانم کجا هستی و نمی

خواهم فکر کنم ......

من ان نگاهت را می خواهم که در امتداد رد نگاهم بدود..بعد مکث کند تا گرمای شانه هایش را

به روی لُختی بی کـَسی شانه هایم بکشد....بگوید:تمام شد عزیزم..تمام شد بعد این همه 

مدت..دیگر نه بگویی نه من بپرسم. فقط پایان برسد این درد!!

 حال می گذرد انگار به چشم می بینم شکیبایی ام را که ارام ارام می میرد...سردم است.

بغض دارد خفه ام می کند..لب هایم را می گزم. نمی خواهم اشک هایم سرازیر شوند..کسی

اما در درونم گریه سر می دهد بلند بلند...

خالی و بی رمق لَم می دهم به شانه های تو...جای مُمتد خالی شانه هایت که دیوار بلند کنار

تختم است..!دلم یکهو می ریزد..برایت شور می زند..می دانم که بی دلیل نیست....چه می

گفتم؟ یادم رفت! خدایا خوب باشد فقط همین..وگرنه میدانی که تا صبح بیچاره می شوم با

نگرانی و شماره ای که نمی توانم به ان زنگ بزنم...



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 15:7 نويسنده : رحی ا

خیال هرشب من برای تو .....

یک خدایی همین حوالی بوده حتما و داشته عمیق...عُمق نگاه مرا تماشا می کرده همان

لحظه ای که داشتم تو را نگاه می کردم. بعد دست گذاشته زیر چانه هِی فکر کرده به

من...دیده که گرمای دست های تمام پسرکان زمین قد ان لحظه ی کوتاه لمس دست هایت

تویه مغازه نشدند برایم..دیده چگونه خیالت را با خود به خواب می بردم همه شب...به تخت

خواب و ان آرامش گاه گاهی درونم تنها معجزه ی نگاه تو می توانست باشد

اینکه دَم دَم های پاییزکه شده بود درد روحی ام چگونه سر و کله اش پیدا شد و من شدم

همان مجنون دفن شده تویه کتاب هایی که دیگرهیچ کس نمی خواندش! خدا مدت هاست

راهی که من برای "من" بودنم انتخاب کرده ام را مات نشسته به تماشا...

حالا شاید او بود که عاقبت یکی از شبهای ابان ماه ایمان اورد که شده ام رنگ به رنگ خاطرات

همان پاییزی که رسیدن بهار درست جایی که  از یادش رفت که رفت...

پنجره را باز می کنم...می گذارم سوز که پشت در ایستاده بود تمام شب بیاید تو..تو باز تا

مرزهای من هجوم می اوری تا خاطرات را با خود راه بیاندازی به پرسه زدن درون دالان های تو

در تویه درونم/ باد پرده را بالا می برد/ پوست عریانم یادش می اید خنکی هوای صبح پارک اب

داده شده را. ان تاریک و روشن هوایی که چشم هامان پی هم می گشت هم دیگر را که پیدا

می کرد بعد جوری ارام  می گرفت انگار به چیزی درون دیگری تکیه کرده است. ان وقت هایی 

که جدول ها را پشت بهم می رفتیم و "فاصله" بینمان یک هجای بی مفهوم خالی از ‌آوا بود که

برای ترجمه اش هم بغض می کردیم!

می دانم که خاطرت نیست..رفته بودیم ته ان سرازیری...انجا که بی شک دنج ترین گوشه ارام

این دنیاست...هنوز هم صدای خشک برگ های قرمز نارنجی و کبودی که رقص کنان از درخت

های بالا سرمان می ریختند رویمان تویه گوشم است...اولین بار بود دست های خُنکت راهشان

را می گرفتند از پشت کمرم تا لای موها . همان جایی که می خواستی هزار سال در هزار تویه

پیچ خورده اش گم شده بمانی..صدایمان از لا به لای درخت ها می گذشت و باد بود که می

پیچید تویه نگاهت که از ته جان می دوختی به من...تو را بیشتر به اغوش می کشیدم...

گرم می شدیم گرم می شدیم گرم.....

خسته و خیس و خندان که بالا می رسیدیم باز اغوش محکم و بوسه های تو بود روی نیمکت

کناری..چشم ها را می دوختم به تو.. نفس هایت شکل بخارهایی نرم و سفید یکی می شد با

نفس های نصفه نصفه ام از هیجان..عشق..

زانو ها را جمع می کنم... سعی دارم بفهمم خدا دقیقا ان موقع کجا بود که ندید انقدر خالصانه

خواستن را...بی پسوند و پیشوند..بی هیچ اضافه... هم را واقعا برای خود هم می خواستیم..نه

پول این وسط بود نه ماشین نه شرایط نه ظاهر نه تیپ..هیچی..هیچی..

 دیگر ایمان اوردم که "هیچ" گاهی لبریزترین کلمه دنیا می شود..

انقدر که می توانم این انتها را با ان رها کنم...

 



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 14:55 نويسنده : رحی ا

شبا تا صبح خوابم نمیبره اما...

همیشه دوست دارم سرشب خاموشی بزنم.

خونه روتاریک کنم وتو تاریکی بنشینم.

آخه دل که تاریک باشه بازتاریکی راحت تر اخت میگیره.

دوست دارم تواون تاریکی بنشینم و به تو واندک خاطراتت فکر کنم!

میدونم، ماباهم خاطره ای نداریم.

شاید این به عقیده تو درست باشه!

ماتاحالا باهم بیرون نرفتیم،تومنو برای ناهار به رستورانی دعوت نکردی.

برای تولدامون به کافه نرفتیم و بایه کیک کوچک حضورمون و جشن نگرفتیم.

یاحتی یکبارم دستای همو لمس نکردیم و...

آره همه این ها درسته،ماهمچین خاطره هایی نداریم،اما...

برای یه عاشق درمونده مثل من تمام لحظاتی که عکس تورو اسم تورو تایپ تورو حرفای تورو دیده یه دنیا خاطره هست

هرجای این دنیا دیدت براش شد خاطره!

تمام خاطرات ماشده یه دیدار گذری ازیه گذرگاه!

این دیدارهای ناگهانی از تمام عاشقانه های جهان پرشور و شوق تراست.

حال من خراب است و فقط فکرتو تسکینش میدهد.

توخوب ازحال گرفته ام خبر داری وچشم بسته ازکنارم میگذری!

غرورخوب است اما مقابل من بهینه استفاده کن.

ظرفیت من کمترازانچه که توفکرمیکنی است،نه خودت را گول بزن نه مرا!



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 14:26 نويسنده : رحی ا

ديگر برايم فرقي نمي‌کند. حتي اگر تو با کوله‌ باري از شکوفه‌هاي بهاري بيايي و در خانه قلبم را بزني، جوابي برايت ندارم.

بين تو و همه آن غريبه‌ها در نظرم فرقي نيست. جلوتر بيا. خوب نگاهم کن. اين چهره خسته، چهره همان فرشته مهربان توست.

اين صداي لرزان... اشتباه نکن. اگر در سيم تلفن صدايم خنده‌آلود است؛ فکر نکن که ذهنم همه دلبستگيهاي قديمي خود را به

فراموشي سپرده است. هرگز... هرگز منتظر نباش که روزي ببيني قلبم سنگ شده است.

 اگر صدايم را با خنده رنگ مي‌زنم همه‌اش بازيگري است دست خودم نيست. ..........

 

اين روزها براي همه دنيا نقش بازي مي‌کنم. دست خودم نبود عزيزم، من نمي‌خواستم دوستت داشته باشم. انگار يک نيروي ماورايي

مرا مثل يک عروسک کوک مي‌کرد که عاشقت باشم. صدايت را زيبا بشنوم و چهره‌ات را دلربا ببينم. دست من نبود. تو از من کار محال

مي‌خواستي. اگر قرار بود عشق تو را از قلبم حذف کنم خدا زير سؤال مي‌رفت. آخه مگه يادت رفته که تمام اين ماجرا را او خط به خط

با دست خودش طراحي کرد. تو از من چه توقعي داشتي؟ و چه توقعي داري؟...

 خودت هم خوب مي‌داني که راست مي‌گويم. مگر تجربه نکرده بودي که تا از من مي ‌بريدي مثل مرغ پرکنده مي‌شدي و دوباره به

سويم برمي‌گشتي. تو از من کاري را مي‌خواستي که حتي خودت قادر به انجام آن نبودي...


اکنون چشمهايت را باز کن. اين منم. آنگونه‌ که تو مي‌خواستي شده‌ام. به آن چيزي که مي‌خواستي رسيده‌ام. بين تو و همه آن

غريبه‌ها فرقي نمي‌بينم. از زمين و زمان بيزارم. کاش خدا را زير سؤال نمي‌بردي همسفر!...



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 14:18 نويسنده : رحی ا

میگن پازل دل یکیو بهم زدن هنر نیست...هروقت تونستی با تیکه

های شکسته پازل دل یه نفر  یه

عشق جدید واسش بسازی هنر کردی...

درسته اما مگه آدم بخواد هنرمند باشه ممکن نیست پازل دل

خودش بدجوری شکسته باشه...

اون موقع  یه هنرمند با یه پازل شکسته میتونه پازل شکسته یکی

دیگرو جمع کنه....

پس سهم هنر مندا از این دنیا و پازل دلشون چیه؟؟...

کی میخواد از پازل شکسته اونا عشق تازه بسازه؟



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 12:50 نويسنده : رحی ا

اگر در خواب می دیدم غم روز جدایی را 

به دل هرگز نمی دادم خیال آشنایی را 

........................................

من هنوز از بازی کلاغ پر می ترسم 

میترسم بگویم توو

وتو آرام بگویی پررررر....!!!

........................................

خدایا 

ن یه حرفی ن یه چیزی ....!!!!

نکنه توهم مارو بلاک کردی هی .....!!!!1



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393 ا 12:23 نويسنده : رحی ا

حکایت ما آدمها .........

حکایت کفشاییه که اگه جفت نباشه ....

هر کدومشون هر چقدر شیک باشه .....

هر چقدر نو باشه .....

تا همیشه لنگه به لنگه اند .....

کاش خدا وقتی آدم ها را می آفرید ......

جفت هر کسی رو باهاش می آفرید ....

تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها ....

به اجبار خودشون رو جفت نشون نمی دادند ......

ای کاش .......



تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393 ا 13:13 نويسنده : رحی ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.