قرار نیست بدانی که اشکiهایم چند واژه را پنهان کرد…
قرار نیست بیقراری ام را بفهمی!
قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است…
قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم!
و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…
اما برایت می گویم از دلتنگیم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی!
دلتنگ کسی که دوستش داری…
برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی!
برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی
و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی!
برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد
و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی!
این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…
برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…
وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند
دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای…
موهایم یک در میان سپید و سیاهند
مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند!
کوچه ها را که نگو… بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود…
تکان دستی ، سلامی… خیال کن غریبه ای که او را هیچ نمی شناسد!
هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم…
نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.
هنوز هم انتظار را دوست دارم.
هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…
به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود… گم می شوند !
خوش به حال قطارها همیشه می رسند…
اما من… هیچ وقت نرسیدم !
هیچ وقت… تمام زندگی ام فاصله بود…
نظرات شما عزیزان: